دیشب توی کابوس گذشت. کابوس تکرار و کابوس توجیه و کابوس گشتن پی دلیل.
توی کابوسم به یک عالم شیوهی مختلف نابود شدم. توی کابوسم با هم بودیم و بعدش دیگر نبودیم. توی کابوسم سعی کردم بفهمم چه شد که ناگهان قصه ناتمام به سر آمد. توی این کابوس مقابل سه هیولای در ظاهر انسان ایستادم، تکتک ماهیتشان را فاش کردم تا به ظاهر کریه خودشان برگردند و مقابل نیشخندهایشان سنگچهره ماندم.
توی کابوس آن دیگری را دلیل دانستم. توی کابوس هیولایی ساختم از او که بیا و ببین و توی کابوس تمام گناهان تو را انداختم گردن همین او، که اگر نبود، شاید. شاید. شاید.
توی کابوس برای خودم گناهانی تراشیدم که بهخاطرشان مستحق سوختن در زیرینترین طبقهی دوزخم، که تا ابد بسوزم و دیگر دم برنیاورم که بپرسم چه شد. چه شد. چه شد.
یک بخشش اژدهایی آمد و کل زمین را بلعید و من داشتم توی خیابانها میدویدم تا از آتش جوشان و خروشان روی سطح فرار کنم. یک جایش سر تا ته آن خیابان را دوباره با هم پیاده گز کردیم و حرف زدیم. یک جایش رفتیم آن عمارتی که قرار بود برویم و نرفتیم و هرگز هم نخواهیم رفت و آنجا دنیا دگرگون شد. یک جایش سعی کردم ایزدی آتشین را عقب نگه دارم. نیزه میزدم و دور میکردمش و نمیدانم چرا، زمان میخریدم. یک قسمت بختک به جان جفتمان افتاد و من توی چنگ وهمی افتادم که برای خلاصی از آن باید تصمیمی میگرفتم که نگرفتم و با این بیتصمیمی کار را یکسره کردم.
وسطش بیدار شدم. دست راستم پاک فلج شده بود. فلجِ فلج. من هنوز توی کابوس بودم و دستم را حس نمیکردم. انگار دیگر مال من نبود. انگار دست راستم را جایی توی آن وهم جا گذاشته بودم. برای همین هم باز برگشتم به همان نادنیا.
این خواب سراسرش کابوس بود اما وحشتی نداشتم. حتی وقتی هیولا شدی و دیگران را خوردی. حتی وقتی یک جا قلبم داشت از سینه درمیآمد. همهاش کابوس بود اما. دروغ چرا، حتی این کابوس هم با تو خواستنی بود.
حتی وحشتش میارزید به همهی آنچه تابهحال تجربه کردهام. حتی بودنت، هیولابودنت، حتی همان هیولادُخت خوفناکی که بودی هم خواستنی بود. که نمیدانم، من مجنونم که تو هیولا را عاشقم، یا مجنونم که عشقم هیولایی چون تویی؟ که نمیدانم، از ازل هیولا بودهای و نمیدانستم، یا چه میدانم، جایی در منتهای ابد هیولا خواهی شد و من نخواهم دانست؟
که زمان توی این کابوس میشکند و افعال از گذشته به آینده میآیند و از آیندهی ناممکن به حال میرسند و من میدانم زمان خط نیست، نقطه است و من پرگار که باید بگردم دور این نقطه و از این دایرهی قسمت تا ابد راه گریزم نیست.
این کابوس همان زندگی بود که نیست.
درباره این سایت